خدای خوبم سلام! دیروز کارت دعوتی دریافت کردم آنگاه که آنرا باز کردم دیدم که با دست خط تو نوشته شده بود آنرا با دقت خواندم بارها و بارها... چقدر جملاتت شیرین بود برایم نوشته بودی که دوست داری به مهمانی تو بیاییم نوشته بودی که دلت برایم تنگ شده است، گفته بودی که از دیدنت در جشن خوشحال خواهم شد. خدای خوبم! من امروز کوله بار سفر را بستم تا به مهمانی تو بیاییم.کوله‌باری از شرمندگی و گناه، آنگاه که به نزدیک در خانه‌ات رسیدم؛ ابلیس بر سر راهم ظاهر شد و بر سرم فریاد زد: ای ابله پست؛ با این شتاب کجا می‌روی، لحظه‌ای ماندم! با صدای لرزان گفتم: خداوند مرا به مهمانی بزرگی فرا خوانده است و من نیز می‌خواهم بروم نگاهی به کوله بارم انداخت و نیشخندی زد و گفت: وای بر تو مگر نمیدانی که خداوند فقط پاکان را به مهمانی خویش می‌خواند و تو با این کوله‌بار لبریز از گناه خواهان تشرف به درگاه او هستی؟! بعید میدانم که خداوند تو را در مهمانی خویش سهیم کند! آنجارا خوب نگاه کن.آری آنجا را می‌گویم؛ نزدیک درگاه خداوند! تو نمی دانی آنجا دربانانی هستند که اجازه‌ی ورود به هر کسی را نخواهند داد وتو مطمئن باش که از جمله آنان خواهی بود که با یک پس‌گردنی محکم بیرون رانده می‌شوی. لحظه‌ای تردید کردم و در جای خویش سیخ شدم، کوله بار گناه از دستم افتاد... ناگهان صدایی از درونم شنیدم که گفت: بنده‌ی خوبم بلند شو کوله بارت را بردار و بیا، اینجا همه منتظر آمدن تو هستیم، من، محمد صلی الله علیه وسلم و آل و اهلش و همه و همه مشتاق دیدار توایم. از فرط خوشحالی اشک در چشمانم جمع شد؛این‌بار بایقین کامل بلند شدم کوله بارم را برداشتم و با دلی پر از شور واشتیاق به راهم ادامه دادم.من به در خانه‌ی خدا رسیدم اما آنجا هیچ خبری از دربان نبود. در خانه‌ی رحمت خدا باز بود. وارد شدم. ملائک همه به احترامم برخاستند. گیج و مبهوت مانده بودم. من با این همه گناه، با این همه معصیت و پلیدی سرم را به نشانه‌ی شرمندگی و آزرم پایین اندختم. ناگاه خداوند صدایم کرد. بنده‌ی خوبم بیا، بیا اینجا بنشین.تو خلیفه‌ی من در زمین هستی هر چند گناهانت بسیار است اما در برابر رحمت خدایت قطره‌ای است. تو به گناهانت میندیش .به من بیندیش به این جشن مبارک، به این آب زلالی که خودت را با آن تطهیر خواهی‌داد (توانی کرد)، بیندیش به این مهمانی با شکوه. بنده‌ی منی در همه جا و در همه حال، و من با توأم همیشه و هر جا...